جدول جو
جدول جو

معنی کام یوز - جستجوی لغت در جدول جو

کام یوز
از کام + یوز، کامجوی، (یادداشت مؤلف)، و نیز رجوع به کام پوز و یوز در برهان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامبیز
تصویر کامبیز
(پسرانه)
گویش امروزی کبوجیه، نام پسر کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزم یوز
تصویر رزم یوز
رزم جو، جنگجو، جنگی
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
خودرو بزرگ مخصوص حمل و نقل با قسمتی برای حمل بار که ثابت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کام جو
تصویر کام جو
آنکه در طلب آرزوی خود برآید، جویندۀ کام و مراد
فرهنگ فارسی عمید
(گَ فَ)
رزم یوش. رزمساز. (آنندراج). جنگاور. جنگجو. رزم توز. (فرهنگ فارسی معین). جنگجوی. (ناظم الاطباء). به معنی جنگجوی باشد، چه یوز به معنی تفحص و تجسس و جستجو کردن هم آمده است. (برهان) :
بدان آبگون خنجر نیوسوز
چو شیر ژیان ماند آن رزم یوز.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصحیفی است از کمبوجیه و دیودور کمبوجیه را کامبیز نوشته است، (ایران باستان ج 3 ص 2123)، رجوع به کمبوجیه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
کامجوی، (یادداشت مؤلف)، رجوع به پوزیدن در لغت نامه و چاه پور در برهان شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
اتومبیل بزرگ بارکشی. این لفظ فرانسوی است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
قلابی باشد که با آن دلو از چاه بیرون آورند، (اما کلمه دگرگون شدۀ چاهیوز است)
لغت نامه دهخدا
(نُ زَ)
پیروز. زورمند مقتدر و بانفوذ. (از ولف) :
کجا بود از گیتی آزاده ای
خداوند تاج و کیان زاده ای.
هم از شاه گیتی و کام آوری
بدو آمده هرچه نام آوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یُ)
اصطلاحی است در علم گیاه شناسی بمعنی منطقه یا طبقۀ مولد نباتات. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 350 شود
لغت نامه دهخدا
جایی است در فارس، (از معجم البلدان)، جایی است به فارس در بالای مرودشت، (سرزمینهای خلافت شرقی) ناحیتی است بر کنار رودکر و بیشه ای عظیم است، همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است، چنانکه هیچ جای مانند آن شیران نباشد به شرزه و چیرگی و هوای آن سردسیر است به اعتدال و آب از رود است، آبی خوشگوار و حومه آن تیرمایجان است و بیشتر دیه های آن خراب است، (فارسنامۀ ابن بلخی نیکلسون ص 124 و 125)، و رجوع به نزههالقلوب ص 126 شود، نام ولایتی است از فارس، (برهان) (آنندراج)، بطول 54 و عرض 30 کیلومتر از شمال محدود به چهاردانگه و از مشرق برامجرد، از جنوب به بیضا و از مغرب به ممسنی، جمعیت آن 6000 تن و مرکز آن پالنگری و دارای 33 قریه است، (حاشیۀ برهان از ص 227 جغرافیایی سیاسی کیهان)، نام شهری بوده به فارس از ابنیۀ فیروز جد انوشیروان چون سالها باران نمی آمد و او بدعای باران رفته در آن سرزمین باران ببارید و کام او برآمد آنجاشهری ساخته و کام فیروز نام نهاد، در آب ریزان نوشته شد و کام فیروز ناحیتی است بر کنار بیشۀ عظیم که درختان بلوط و بید و زعرور بسیار دارد و آن بیشه معدن شیران شرزه است و هوای آن سردسیر نزدیک به اعتدال است و آب آن خوشگوار و از رود است، و نهر کام فیروز ازبیضا و مرودشت و کربال گذشته به بحیرۀ بختگان که در میان نیریز و خبر است میریزد و بند امیر عضدالدوله در این رود است، (از آنندراج)، وسعت و حدود 9 فرسنگ است، طول آن 54 کیلومتر و عرض آن 30 کیلومتر، از شمال به بلوک چهاردانگه، از مشرق به بلوک رامجرد، از جنوب به بلوک بیضا، از مغرب به ناحیۀ ممسنی محدود میشود، هوای آن معتدل محصولاتش غلات و برنج است، جمعیت آن 6000 تن است، مرکزش پلنگری مشتمل بر 33 قریه است، (جغرافیای غرب ایران ص 110)، نام یکی از دهستانهای هشتگانه بخش اردکان شهرستان شیراز، حدود و مشخصات آن بقرار زیر است: از شمال شهرستان آباده و گردنۀ غلام کشته، از خاور و شمال خاوری دهستان ایرج، از باختر به دهستانهای حومه اردکان و کمهر و کاکان، از جنوب به دهستانهای رامجرد و بیضا و حومه، این دهستان در شمال خاوری بخش واقع و هوای آن معتدل است و از رودخانه های کروشول و بستانک و چشمه سارهای متعدد مشروب میشود، موقعیت: دامنه و جلگه است، محصولاتش غلات، حبوبات، برنج، لبنیات، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند، از صنایع دستی قالی و گلیم بافی است، از 46 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 9000 تن سکنه میباشد، آبادیهای مهم آن عبارتند از: خانی من بکیان، مهجن آباد، تل سرخ، پالانگری نو، بی مور، شول پلنگی، شول بزرگ، شور دلخان، ساران سیدمحمد، راه فرعی پل خان بخانی من از وسط این دهستان کشیده شده و به اغلب قراء آن با اتومبیل میتوان رفت، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
مرغزار کامفیروز مرغزاری است پاره پاره بر کنار رود کر و بیشه است و معدن شیر، و شیران کامفیروزی سخت شرزه و مکابر باشند، (فارسنامۀابن البلخی ص 155)، رجوع به نزههالقلوب ص 136 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ یِ)
یعنی کاسۀ درویشان که کنار آن حلقه ای است که بر کمر آویزند:
شعری بشب چو کاسۀ یوزی نمایدم
یعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش.
خاقانی.
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسۀ یوز
کآهو و گورش با شیر نر آمیخته اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ / دِ)
سخت جویندۀ راه، (یادداشت مؤلف)، راهجوی، رهجوی، رهیوز، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قلاب چندند که بدان دلو از چاه بیرون آورند، (انجمن آرا)، کنایه از قلاب آهنین که چیزهای در چاه افتاده را بدان برآرند، (آنندراج)، قلابی که بدان چیز به چاه افتاده را برآرند، (ناظم الاطباء)،
چاخو، مقنی، چاه کن، حفرکننده چاه قنات، آنکه در کندن چاه های قنات و باز کردن مجرای زیرزمینی قنوات مهارت دارد، چاهجو، معنی ترکیبی آن جویندۀ چاه و یوز بمعنی جوینده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، چاهجو، یوز مبدل یوس است و یوس بمعنی تفحص و تجسس است، (فرهنگ نظام)، چاه یوس، (فرهنگ نظام)، رجوع به چاه پوز و چاهجو شود
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
جنگاور جنگجوی. توضیح: این کلمه به دو صورت) رزم تور و رزم یوز (آمده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
اتومبیل بزرگ بارکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاه یوز
تصویر چاه یوز
قلابی باشد که بدان چیزی را که بچاه افتد بر آرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
اتومبیل بزرگ که برای حمل و نقل بار به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزم یوز
تصویر رزم یوز
((رَ))
جنگجوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاه یوز
تصویر چاه یوز
قلابی باشد که بدان چیزی را که به چاه افتد برآرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
باری
فرهنگ واژه فارسی سره
اتومبیل، تریلی، خودرو، کامانکار، ماشین، موتور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کدام ور کدام سو
فرهنگ گویش مازندرانی